این
داستانک و جایی خواندم و البته نوشته بودکه برنده ی رتبه نخست اولین دوره
مسابقه داستانک نویسی هزاردستان شده. قشنگه،با من بخونید: ...
" بعدِ صبحانه ابروهایش بالا رفت. دنبال کیفش روی صندلی کناری گشت. درش باز بود. پاکت سیگارش را درآورد. با چشمهای مهربان تعارف کرد: - سیگار؟ ماتِ اداهایش، لبخند زدم : - نه! یکی گذاشت کنار لبش. گوشهء دیگر لبش گفت: - " هر وخ بعد ِ صبونه دلت سیگارخواس،... -"خــواس" را کشیده و دلبرانه گفت – کبریت زد، نگرفت. کبریت دوم گرفت. جمله اش را تمام کرد: - ...بدون که سیگاری شدی!" خندیدیم، خنده اش رفت پشت ِدود غلیظ اولین پک که صورتش را هم از من گرفت. آخرین جرعهء چای صبحانه که از ته لیوان سرازیر شد روی زبانم، دیدم شانزده سال است بعدِ صبحانه به او فکر میکنم.
سلام eee چه قدر کامنتدونیتون کوشولوئه. جالب بود یه سوال؟ شما صرفا علاقه مند دوبله هستید یا دستی هم بر اتش دارید شما دوبلورید؟ از لینکای اقای حبیبی وبتون رو دیدم
سلام دوست عزیز.
خیلی این داستان رو دوست داشتم. چون خودم سیگار میکشم باهاش ارتباط برقرار کردم
سلام دوست عزیز.
کجایید شیوا خانوم.؟ کم پیدا شدید.
هستم اما چیزی برای گفتن ندارم
سلام
eee
چه قدر کامنتدونیتون کوشولوئه. جالب بود
یه سوال؟
شما صرفا علاقه مند دوبله هستید یا دستی هم بر اتش دارید
شما دوبلورید؟
از لینکای اقای حبیبی وبتون رو دیدم
تو وبلاگت گفتم
سلام
عالی بود
خوبی شما؟
حرفی هم برای گفتن نداری بیا یه اهمی اوهومی بکن بابام جان
خب ک...خلی دیگه عموجون. شونزده ساله که ک...خل شده ای! و از قرار معلوم تا شونصد سال دیگه هم همین طور خواهی بود ان شاء الله!
خوب اینم یه زاویه دیده