خانوم شیوایی
خانوم شیوایی

خانوم شیوایی

...

دکتر مهربون...

حسابی سرما خوردم صدام اصلا در نمی یاد
امروز وقتی رفتم دکتر یاد بچه گیام افتادم ... وقتی دکتر معاینه ام میکرد می پرسید :
کلاس چندمی ؟ چند تا بیست گرفتی ؟و... با اینکه جواب تمام این سوالا را میدونست یا اصلا فرقی نمیکرد که بدونه یا نه ... انگار بدون این سوالا معاینه کامل نمی شد
امروز دلم می خواست دکتر باز بپرسه کلاس چندمی ... باز بهش بگم آمپول نده ...
راستی یاد این شعره افتادم :
دکتر چه مهربونه ... درد من ومی دونه
یاد دکتر هشترودی ( که فقط تا شش سالگی مریضش بودم ) به خیر و روحش شاد ... چیز زیادی ازش یادم نیست اما بهش قول داده بودم که دکتر بشم

۶۵ روز وقت

عید امسال چهار تا آرزو کردم ...
یکیش نصف نیمه برآورده شد ... یکیش خیلی خوب شد که برآورده نشد
سومی به خاطر آرزو های قبلی نابود شد و حالا ۶۵ روز وقت دارم که آرزو ی چهارمم و واقعی کنم ...
اما ممنونم به خاطر تمام دعاهایی که بهش جواب داده نشد...

کتاب بی سواد...

من یه خواهر دارم که هشت سالشه (کلاس دوم ) از نظر اون نوشتن کلمه هایی مثل – سپاس گزارم ، قصّه ، تشکّر ،... – خیلی سخته ، امروز داشت با صدای بلند 4+6 می کرد ، بهش گفتم ستاره دارم درس می خونم یه کم آروم تر ؛ پرسید چی می خونی ؟ . گفتم دیکته . گفت وقتی نوشتی بده من صحیح کنم .

گفتم تو اصلا بلدی این کلمه ها رو بخونی ؟ با اعتماد به نفس گفت : آره ...

کتاب و گرفت دستش و خوند : مُمُد حیات ( مُمِد حیات بود اصلش ) اِ این کتاب شما چه بی سواده ؛ حیاط و با «ت» نوشته ....

توبه کردم که دگر می نخورم...

به جز امشب فردا شب و شب های دگر
اصلا نمی دونم چی بنویسم ... خوب یه ۵ ماهی درست وحسابی نیومدم
تمام دوستایی هم که قبلا می خوندن فکر می کنم دیگه نمی یان
باید یه فکری درست و حسابی کنم که هوا ابری بشه ... شیوا هوای آفتابی و زیاد دوست نداره...

چه قدر احمقانه...

       یه اشتباه... پر کردن جا به جا... بهتر بگم فقط یه نقطه ی سیاه باعث شد یه سالم هدر بره ... چقدر احمقانه ... حالا من فقط به تکمیل ظرفیت فکر می کنم که می دونم خیلی نباید امیدوار باشم ... نیمه متمرکز که هیچی ...از نقاشی متنفرم ... فکر مرمت رو هم که با اون درصد خواص مواد خوشگلم باید از سرم بیرون کنم ... تومصاحبه نمایش هم که قبول نشدم ...یعنی از اول نباید روش حساب می کردم که نمی کردم ...

اما الان دیگه هیچ انگیزه ای ندارم که بخوام بخونم ...یعنی اصلا نباید ازم انتظار داشت که درست تصمیم بگیرم فقط الان میدونم که خیلی خوشحالم به خاطر اون ساعت هایی که خواب بودم یا استراحت می کردم .

اما رازی هست که من عاشق فاش کردنش هستم :
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش     که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

مجاز شدم

یوهو من مجازشدم اما رتبه ام ۴۸۶ شده

یو هو من اومدم...

بعد قرنی اومدیم ۱۰۰ خط تایپ کردم برق رفت همه چی پرید ( برق بیچاره فکر کله دوستای عزیزم و کرد که ممکن بود با مزخرفات من بترکه)
باورتون میشه نمیدونم چه کار کردم ... خیلی سخت بود و همین راضیم میکنه چون هر کسی و که من تا حالا دیدم میگه بد دادم ... راستش تو این مدت انقدر اتفاق عجیب غریب افتاده که من برای یک دقیقه دیگه ام هم نمی تونم پیش بینی کنم اما امید وارم که قبول بشم من خیلی تلاش کردم ...
برام آرزو های خوب خوب کنید ....