به گمانم ، فکر دیگری بیشعوری می آمد و سعی در تزریق کمی شعور در فکرش داشتم !!
کمی که گذشت و بحث که بالا گرفت
و صدا ها که بلند شد
و رگهای گردن که بیرون زد !!!
فهمیدم که من هم
دقیقاً ، یک بیشعورم !!!
شیوا
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ
مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
هم ازین هرزه علفهای چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
" محمد سلمانی "
شیوا
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ
عمو هانس باور کن شباهت اتو بیوگرافی من با داستان آموزنده تو صرفا تصادفی است.
داستان جوجه اردک زشتی است که داستان تو را خوانده،یک عمر به انتظار قو
شدن نشسته و در آخرین دقایق فهمیده تنها یک جوجه زشت و سیاه و عقب افتاده
است
" امین میری "
شیوا
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ
دست های ما کوتاه بود و خرماها بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها پرتاب کردیم
خرما فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر دست نداشتیم ...
شیوا
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ