,ولی به جان خودم اگه هر کدومشون چیزی بدن
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی:
اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عیادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
داشتیم تو خیابون قدم می زدیم که یه چیزی گفت بووووووم !!!!
اول فک کردم خدا عصبانیه در آسمون و محکم بسته ( باور کنین همین فکر و کردم چون صدا از تو آسمون اومد و شبیه هیچ کدوم از صدا هایی که تو زمین شنیده میشه نبود )
اما دوباره که صدا اومد برگشتم و دیدم نورافشانیه ( آتش بازی) ، خیلی وقت بود نورافشانی ندیده بودم ، خیلی قشنگ بود
ای کاش چهارشنبه سوری به جای این همه بمب و نارنجک و بقیه تولیدکننده های آلودگی صوتی همه فقط نورافشانی می کردن ، اونوقت قشنگیش به صداش می ارزید
درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وکسل تر از همیشه.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثلا " قایم باشک..." همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک ... دو ... سه ...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد اصالت در میان ابرها مخفی شد هوس به مرکز زمین رفت دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ...
هشتاد ... هشتادویک ...و همه پنهان شده بودند بجز عشق که همواره مردد بود و
نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن
عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید.
---------------------------------------------------------------------------
اینم یه جا دیگه خوندم