به قلم : آزاده آشیان
--------------------------------------------------------------------------------------------
fببخشید که اولش بی ادبی بود
مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت!!!
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد
بله. هیچ کس این نوازنده را نمیشناخت و نمیدانست که او «جاشوآ بل» است
، یکی از بزرگترین موسیقیدانهای دنیا.، با ویولناش که ۳٫۵ میلیون دلار میارزید، نواخته بود نشد
داستان واقعی این یک داستان واقعی است.
واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک،
سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد میشوند:
در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم
و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
(به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)
و نتیجهای که از این داستان گرفته میشود: اگر ما یک لحظه وقت برای
ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدانهای دنیا که در حال
نواختن یکی از بهترین موسیقیهای نوشته شده با یکی از بهترین سازهای
دنیاست، نداریم، …
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگیمان غفلت کرده آیم؟؟؟؟
داشتیم تو خیابون قدم می زدیم که یه چیزی گفت بووووووم !!!!
اول فک کردم خدا عصبانیه در آسمون و محکم بسته ( باور کنین همین فکر و کردم چون صدا از تو آسمون اومد و شبیه هیچ کدوم از صدا هایی که تو زمین شنیده میشه نبود )
اما دوباره که صدا اومد برگشتم و دیدم نورافشانیه ( آتش بازی) ، خیلی وقت بود نورافشانی ندیده بودم ، خیلی قشنگ بود
ای کاش چهارشنبه سوری به جای این همه بمب و نارنجک و بقیه تولیدکننده های آلودگی صوتی همه فقط نورافشانی می کردن ، اونوقت قشنگیش به صداش می ارزید
درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وکسل تر از همیشه.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثلا " قایم باشک..." همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک ... دو ... سه ...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد اصالت در میان ابرها مخفی شد هوس به مرکز زمین رفت دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ...
هشتاد ... هشتادویک ...و همه پنهان شده بودند بجز عشق که همواره مردد بود و
نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن
عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید.
---------------------------------------------------------------------------
اینم یه جا دیگه خوندم