خانوم شیوایی
خانوم شیوایی

خانوم شیوایی

...

آی عشق

آی عشق!...رنگ آبی ات را به گه کشیده اند...

خوشا بحال مردگان..خوشا به حال شاملو..اگر در ذهن و قلب این ملت یاد شاملو زنده بود ، رنگ عشق ، قهوه ه ا ی متمایل به لجنی نمی شد...ما مردمان ژست های لطیف انسانی! یادت را گرامی می داریم شاملوی بزرگ و تنها..

به قلم : آزاده آشیان

--------------------------------------------------------------------------------------------

fببخشید که اولش بی ادبی بود

عصبانی

هیچ وقت فکر نمی کردم ؛ که چیزی تو این دنیا پیدا بشه که جویدنش ، از جویدن آدامس خرسی هم بیشتر کیف بده ... . . . . .
تا اینکه خرخره ی تو نظرم رو جلب کرد .

چرا؟؟؟؟؟


مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت!!!


یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت.
 در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد.
او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد.
 یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
 ۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
 ۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید،
ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد،
 به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
 چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.
 تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
 بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
 ویولینست، در مجموع ۳۲ دلار کاسب شد
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.

هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد



 بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «جاشوآ بل» است

، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده

، با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود نشد




تنها دو روز قبل، جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که
قیمت هر بلیط ورودی‌اش به طور متوسط ۱۰۰ دلار بود

داستان واقعی این یک داستان واقعی است.
 واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک،
 سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند:

 در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم
 و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟
 (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، …
 پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده آیم؟؟؟؟

منم دیگه نمی گم


"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد ؟

او در جواب گفت:در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

نورافشانی

داشتیم تو خیابون قدم می زدیم که یه چیزی گفت بووووووم !!!!

اول فک کردم خدا عصبانیه در آسمون و محکم بسته ( باور کنین همین فکر و کردم چون صدا از تو آسمون اومد و شبیه هیچ کدوم از صدا هایی که تو زمین شنیده میشه نبود )

اما دوباره که صدا اومد برگشتم و دیدم  نورافشانیه ( آتش بازی) ، خیلی وقت بود نورافشانی ندیده بودم ، خیلی قشنگ بود

ای کاش چهارشنبه سوری به جای این همه بمب و نارنجک و بقیه تولیدکننده های آلودگی صوتی همه فقط  نورافشانی می کردن  ، اونوقت قشنگیش به صداش می ارزید

یکی بود یکی نبود

درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وکسل تر از همیشه.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثلا " قایم باشک..." همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک ... دو ... سه ...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد اصالت در میان ابرها مخفی شد هوس به مرکز زمین رفت دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد


و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادویک ...و همه پنهان شده بودند بجز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید.

نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد : " دارم میام، دارم میام..." اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود .
دروغ در ته دریاچه و هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد. بجز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود . حسادت ، در گوشهایش زمزمه کرد : " تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است." دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود. او نمیتوانست جایی را ببیند. او کورشده بود. دیوانگی گفت : من چه کردم، چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد : تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی راهنمای من شو. و اینگونه شد که از آن روز به بعد ... عشق کور شد و دیوانگی همواره همراه اوست.

....

گفت: رو به راهی؟

گفتم رو به تمام بیراهه های دنیا

---------------------------------------------------------------------------

اینم یه جا دیگه خوندم