خانوم شیوایی
خانوم شیوایی

خانوم شیوایی

...

...


یه روز یه نویسنده ای کنار ساحل نشسته بود و داشت مردی را تماشا میکرد که ستاره های دریائی رو که امواج با خودشون به ساحل می آوردند ، یکی یکی پرتاب میکرد توی دریا تا دوباره به زندگیشون ادامه بدن. نویسنده به مرد گفت : می بینی که موج گروه گروه ستاره دریائی رو به ساحل می آره و اونها از بین میرن ، فکر میکنی اینکار تو چه تاثیری در این چرحه داره؟ مرد گفت : ممکنه در کل تاثیری نداشته باشه ولی قطعا به حال اون یکی که من به آب برش میگردونم تاثیر خواهد داشت

چرا که نه؟؟؟؟

خبرنگار: آیا هنر و سیاست جایی به هم میرسند؟
احمد شاملو : آه بله، حتما. "نرون" که... شهر رم را به آتش میکشید، چنگ هم مینواخت. شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن میزد و غزل هم میگفت.
بتهوون عظیمترین سمفونی عالم را در ستایش شادی ساخت هیتلر که آرزو داشت نقاش بشود، عظیمترین رنجگاه تاریخ را ساخت.
ناصرالین شاه، هم شعر میسرود و هم نقاشی میکرد و نقاش هم میپرورد اما، برای یک تکه طلا میداد سارق را زنده زنده پوست بکنند؛ انسان برایش با بادمجان تفاوتی نداشت! خب بله، هنر و سیاست یک جایی بهم میرسند: اما متاسفانه بر سر نعش یکدیگر!

...

به گمانم ، فکر دیگری بیشعوری می آمد و سعی در تزریق کمی شعور در فکرش داشتم !!
کمی که گذشت و بحث که بالا گرفت
و صدا ها که بلند شد
و رگهای گردن که بیرون زد !!!
فهمیدم که من هم
دقیقاً ، یک بیشعورم !!!

آری از این همه تکرار بدم میاید

مار از پونه، من از مار بدم می‌آید
یعنی از عامل آزار بدم می‌آید

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید

ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید

آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید


" محمد سلمانی "


تقدیر

عمو هانس باور کن شباهت اتو بیوگرافی من با داستان آموزنده تو صرفا تصادفی است.

داستان جوجه اردک زشتی است که داستان تو را خوانده،یک عمر به انتظار قو شدن نشسته و در آخرین دقایق فهمیده تنها یک جوجه زشت و سیاه و عقب افتاده است


" امین میری "

یاد این شعر بی نظیر کیومرث منشی زاده افتادم

دست های ما کوتاه بود و خرماها بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها پرتاب کردیم
خرما فراوان بر زمین ریخت
ولی ما دیگر دست نداشتیم ...

بازم عاشقتم برتولت برشت

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند
من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم
پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند
من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم
آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند
... من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم
سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید
کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم
سرانجام به سراغ من آمدند
هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند